محل تبلیغات شما
داخلی - ورودی خوابگاه - عصر
جونهو به طرف یرین میره، یرین درحالی که گریه میکنه مشتی بهش میزنه و میگه:
_ همش تقصیر توئه. آبروم رفت، اگه دروغ نگفته بودی اینطوری نمیشد.
جونهو با عصبانیت میگه:
_ حالا چرا اینقدر بزرگش میکنی؟! یه جواب آزمایش اشتباه شده دیگه.
یرین: اگه به مامانم زنگ بزنه چی؟!
جونهو: ایش، لی هیوری کجاس؟! بهش میگیم یه بار دیگه ازت آزمایش بگیره.
 
داخلی - خوابگاه دختران - اتاق هیوری - عصر
جونهو و یرین رو به روی هیوری ایستادن. یرین میگه:
_ به جون خودم جواب اشتباه شده.
هیوری آهی میکشه و میگه:
_ تا کی میخواید دروغ بگید؟! تا الان این همه بهتون اعتماد کردم ولی الان بیشتر از هر چیزی به این جوابی که آزمایشگاه برام فرستاده اطمینان دارم.
جونهو:  بعضی مواقع آزمایشگاه ها هم اشتباه میکنن.
هیوری: چطوری اینقدر مطمئنید؟ (با غضب) اگه اینقدر اصرار کنید همین الان به خانواده هاتون زنگ میزنم.
تا اسم خانواده رو میاره یرین سریع میگه:
_ خانم من تاحالا با هیچ پسری.
جونهو حرفش رو قطع میکنه و میگه:
_ یرین الان ه. چطور میتونه باردار باشه؟!
هیوری با تعجب به یرین نگاه میکنه و میگه:
_ واقعا؟!
یرین آهی میکشه و میگه:
_ بله.
هیوری کمی فکر میکنه و میگه:
_ اگه اینطوره، باشه. یه بار دیگه آزمایش میدی.

داخلی - مترو - عصر
مارک به سیاهی بیرون پنجره خیره شده، جکسون کنارش ایستاده و با سکوت بهش نگاه میکنه. مارک یهو به طرفش برمیگرده و میگه:
_ راستی به مامانت نگفتی که با منی؟!
جکسون با لبخندی میگه:
_ بهش گفتم با یه سری از بچه های مدرسه دارم کمپ میرم.
مارک لبخند کمرنگی میزنه و دوباره با سکوت به هم نگاه میکنن.

داخلی - ورودی خوابگاه - عصر
جونهو با انگشت ضربه ای به پیشونی یرین میزنه و میگه:
_ خودت حواست نیست؟! حتما من باید به هیوری میگفتم که وقت ته!
 یرین: خب چون الان نیستم.
جونهو با تعجب بهش نگاه میکنه، یرین مشتی به سینه ش میزنه و میگه:
_ هی داری به چی فکر میکنی؟! فقط زمانش چند روز اینور و اونور شده. من واقعا تا به حال با کسی نبودم.
جونهو لپهای یرین رو میکشه و میگه:
_ باشه فهمیدم.
یرین با غضب بهش نگاه میکنه و دستهاش رو کنار میزنه. 

خارجی - جنگل - شب
مارک و جکسون جلوی چادرشون زیر نور ماه نشستن و در حال خوردن کنسرو هستن. همین لحظه موبایل جکسون زنگ میخوره، تا اسم مارک رو روی صفحه نمایش میبینن، مارک میگه:
_ جواب نده.
جکسون: اینطوری که میفهمن با همیم.
مارک کمی فکر میکنه و میگه:
_ اصلا بذار بفهمن. همین که پیدامون نکنن کافیه.
جکسون با سر تأیید میکنه و موبایلش رو خاموش میکنه. مارک با سکوت به ماه خیره میشه. جکسون تنه ای بهش میزنه و میگه:
_ ماه از من خوشگلتره اینطوری بهش خیره شدی؟
مارک با غم میگه:
_ میترسم.
لبخند از روی لبهای جکسون محو میشه و دستهاش رو دور صورت مارک میگیره و میگه:
_ از چی میترسی؟ من باهاتم. با اینکه خودمم توش خوب نیستم ولی نترس با هم دیگه راضیشون میکنیم.
بغض مارک میترکه و در حالیکه گریه میکنه میگه:
_ اگه وقتی برگردم مامانم اینا بیشتر از این گیر بدن چی؟! نمیخوام برگردم.
جکسون بغلش میکنه و برای دلداری به پشتش میزنه، مارک میگه:
_ دیگه نمیدونم باید چیکار کنم. اون از مامان و بابا که جلومون رو میگیرن، اونم از مدرسه که مجازاتمون میکنه. عشق ما توی این دنیا جایی نداره.
جکسون با صدای بغض آلودی میگه:
_ کی گفته؟!. به خواسته ی کی؟! هان؟! این دنیا بره به درک، دنیای من و تو همینجاس بین خودمون.
همینطور که اشکهاشون جاریه به چشمهای هم نگاه میکنن، جکسون دستش رو پشت سر مارک میبره و میبو✿سش. اشکها رو از روی گونه مارک پاک میکنه و میگه:
_ این رین بو✿سه ای بود که ازت گرفتم.
همین لحظه مارک بلند میخنده. جکسون با اشتیاق به خنده ی مارک نگاه میکنه و میگه:
_ دلم برای صدای خنده ت یه ذره شده بود.

داخلی - خوابگاه دختران - اتاق زیرشیروونی - شب
جونگیون همینطور که موبایلش رو توی دستش بازی میده آهی میکشه و شروع میکنه به تایپ کردن پیامی برای مینجون [خیلی نگرانم جادوگر ازم میخواد برم دیدنش. نمیدونم باید چیکار کنم!] تا میخواد دکمه ی ارسال رو بزنه با خودش میگه "دیوونه شدم؟!. اگه اینو براش بفرستم حتما کنجکاو میشه جادوگر از کجا منو میشناسه. (دستهاشو لای موهاش میبره) اونوقت چی بهش بگم؟!" سریع نوشته ش رو پاک میکنه و چشمهاشو میبنده.

داخلی - چادر - شب
مارک و جکسون با حدود سی سانت فاصله کنار هم دراز کشیدن، جکسون یواشکی به مارک نگاهی میکنه و در حالیکه آب گلوش رو به سختی قورت میده با خودش میگه "اگه بغلش کنم خیلی ناجور میشه!!" چشمهاشو میبنده و سعی میکنه بخوابه. همین لحظه مارک نفس عمیقی میکشه و با انگشتش آروم انگشتهای جکسون رو نوازش میکنه. جکسون چشمهاشو باز میکنه و چند لحظه به چشمهای هم نگاه میکنن. مارک با لبخند کوچکی خودشو به جکسون نزدیکتر میکنه، جکسون به فاصله ی کمی که بینشون هست نگاه میکنه، دستش رو به طرف کمر مارک میبره و بغلش میکنه، همینطور که پیشونیش رو به پیشونی مارک چسبونده با صدای جذابی میگه:
_ خوابت نمیاد؟
مارک دلش میریزه، همینطور که با محبت بهش نگاه میکنه دستش رو به طرف صورت جکسون میبره و درحالیکه گونه ش رو نوازش میکنه، میگه:
_ فکر میکردم وقتی پیشت باشم راحتتر خوابم ببره ولی برعکسه.
جکسون: ولی از اونموقع که راه افتادیم من همش به این فکر میکردم که چطور پیشت بخوابم! مطمئن بودم قلبم نمیذاره راحت بخوابم.
مارک دستش رو روی قلب جکسون میذاره و میگه:
_  یعنی بخاطر من داره اینقدر تند میتپه؟
جکسون لبخند شیطنت آمیزی میزنه و میگه:
_ اول دلم میخواست فقط بغلت کنم ولی الان دلم میخواد. 
و بو✿سه ی با اشتیاق و طولانی از لبهای مارک میگیره. مارک همینطور که به چشمهای جکسون که برق خاصی توش هست نگاه میکنه، میگه: 
_ تو باعث میشی هر لحظه که باهاتم دلم بلرزه. نمیدونی الان چه زله ای توی دلم به پا شده!
جکسون که هنوز به لبهای مارک خیره شده، میخنده و درحالی که دستی به پشت سرش میکشه، میگه:
_ فکر کنم کار خوبی نکردم. (توی جاش میشینه) نظرت چیه بریم بیرون؟  
مارک هم میشینه و میگه:
_ الان همه جا تاریکه! وسط جنگل کجا بریم؟
جکسون: اتفاقا چون تاریکه قشنگتره! میخوام بهت یه چیزی نشون بدم.

خارجی - جنگل - شب
مارک و جکسون همینطور که توی جنگل راه میرن، جکسون کمی جلوتر رو نشون میده و میگه:
_ اونجا رو ببین.
وقتی مارک نگاه میکنه با کرمهای شب تابی روبه رو میشه که تقریبا تمام جنگل رو پر کردن. با حیرت میگه:
_ چقدر قشنگن.
 جکسون سرش رو روی شونه ی مارک میذاره و میگه:
_ میبینی؟ حتی وسط این جنگل تاریک هم میتونی نور پیدا کنی.
مارک دستش رو دور شونه ی جکسون میذاره و میگه: 
 _ هرچی میگذره دلم بیشتر میخوادت.  نمیدونم مامان و بابا چطور انتظار دارن بیخیالت بشم؟!
جکسون: عشق یعنی همین. هر چی جلوتر میری بیشتر میخوای، کنترل کردنش هم خیلی سخته. منم الان اصلا دلم نمیخواد برگردم. 
مارک: همه میگن لحظه ای که بره دیگه برنمیگرده، نمیخوام اون لحظه ها رو بدون تو بگذرونم. فقط ای کاش یه ذره درکمون میکردن.
جکسون: ولی بیا زود برگردیم خونه، تلاشمون رو بکنیم و منتظر اون روزی باشیم که مامان و بابات قبولمون کنن. باشه؟
مارک با سر تایید میکنه و میگه:
_ باشه.   
جکسون شیشه ای رو از توی کوله پشتیش درمیاره و چندتا کرم شب تاب میگیره. مارک به درون شیشه نگاه میکنه، لبهاشو برمیگردونه و میگه:
_ ایش. از نزدیک شبیه سوسکه.
جکسون میخنده و ظرف رو داخل کوله پشتیش میذاره.     

خارجی - حیاط مدرسه - صبح
جونگیون تا نی رو میبینه سریع به طرفش میره و به گوشه ی خلوطی میبرش. نی با تعجب میگه:
_ چی شده؟ بازم اومدن سراغت؟!
جونگیون سرش رو به علامت منفی ت میده و میگه:
_ قضیه چیز دیگه ایه. چطور بگم.
نی: اَه. نصف جونم کردی. بگو دیگه.
جونگیون: جادوگر بهم پیام داده که برم پیشش.
نی: چی؟! جادوگر؟! 
جونگیون: میترسیدم تنها برم.
نی میون حرفش میگه:
_ دیوونه، نریا. از من درموردت سوالهای عجیب میپرسید.
جونگیون: اگه نرم شاید جور دیگه ای اذیتم کنه.
نی: اگه لوت بده چی؟
جونگیون: زندگیم همیشه همینجوری بوده. هر لحظه ممکنه یکی لوم بده. دیگه چه اهمیتی داره.
جونگیون میخواد بره که نی دستش رو میگیره و میگه:
_ وایستا منم باهات میام.
جونگیون آهی میکشه و میگه:
_ از خدامه که یکی باهام باشه ولی نمیخوام تو رو هم توی دردسر بندازم.

داخلی - مدرسه - راه پله زیرزمین - صبح
یک ربع میشه که مینجون روی پله ها منتظر جونگیون ایستاده. جونگیون همینطور که نزدیکتر میشه با خودش میگه "گفت همین جاها منتظرمه، ولی اینجا که کسی نیست!" همین لحظه پایین پله ها پسری رو میبینه که به دیوار تکیه داده. سریع پشت ستون پنهان میشه و سعی میکنه یواشکی نگاهش کنه. تا اینکه یهو چهره ی مینجون رو میبینه، با تعجب پشت ستون قایم میشه و با خودش میگه "دارم درست میبینم؟! مینجونه؟! ایش این اینجا چیکار میکنه؟!" همینطور داره فکر میکنه چرا مینجون اینجاس که با تعجب زیر لب میگه: 
_ نکنه جادوگر فرستاده ش! نکنه میخواد آبروم رو جلوی مینجون ببره!!!
 بازم گردنش رو دراز میکنه تا ببینه مینجون همونجاس یا نه که یهو مینجون میبینش و با لبخند به طرفش میاد. جونگیون که هول شده باز خودشو پشت ستون پنهان میکنه و با استرس توی فکره که مینجون چند ضربه به شونه ش میزنه و میگه:
_ پس چرا اینجا وایستادی؟ 
جونگیون: تو اینجا چیکار میکنی؟ جادوگر به تو هم پیام داده؟
مینجون با لبخندی میگه:
_ بیا بریم توی زیر زمین خودت میفهمی.
جونگیون با تردید نگاهش میکنه، مینجون دستش رو میگیره و به پایین پله ها میبرش.

داخلی - مدرسه - زیرزمین - صبح
جونگیون آروم از پله ها پایین میاد و با تعجب به دیوارهای کثیف و وسایل خاک گرفته نگاه میکنه و میگه:
_ تاحالا اینجا نیومده بودم. چه جای ترسناکیه!
مینجون با چشمهای پرشوری میگه:
_ ولی جون میده برای جادوگری.
جونگیون با تردید به مینجون نگاه میکنه و میگه:
_ نگو که تو جادوگر رو میشناسی!
مینجون کمی جلوتر میره و میگه:
_ اگه خودم جادوگر باشم چی؟
جونگیون: شوخی نکن.
مینجون دستهاشو میگیره و میگه:
_ فکر میکنم الان وقتش شده باشه که بهت رازم رو بگم.
جونگیون مات و مبهوت چند قدم به عقب میره و تمام چیزهایی که به جادوگر گفته بود رو به یاد میاره. درحالی که اشک توی چشمهاش حلقه زده، بزور دستش رو از توی دست مینجون بیرون میکشه و سریع به طرف در میره. مینجون جلوش رو میگیره، جونگیون میگه:
_ لطفا بذار برم.
مینجون وقتی اشکهای جونگیون رو میبینه، ضربه ای به پیشونی خودش میزنه و میگه:
_ چرا داری گریه میکنی؟
جونگیون با بغض میگه:
_ پس چیکار کنم؟! تو همه چیزو میدونی.
مینجون: اگه بخوای اینطوری گریه بکنی از اینکه بهت گفتم پشیمون میشم.
بغض جونگیون میترکه، روش رو برمیگردونه و میگه:
_ چطوری بهت نگاه کنم. همینطوریش هم سخت بود.
مینجون جلوش میایسته و اشکهاش رو پاک میکنه و میگه:
_ حالا مگه چی شده؟ اینطوری نکن.
به طرف صندلی میبرش و خودش هم کنارش میشینه و میگه:
_ یعنی نمیخواستی بهم بگی؟
 جونگیون: میترسیدم. از اینکه از دست بدمت میترسیدم.
سکوتی بینشون ایجاد میشه. جونگیون میگه:
_ خودت چرا نگفتی؟ خیلی فرصتش بود که بهم بگی.
مینجون نفس عمیقی میکشه و میگه:
_ منم میترسیدم از دست بدمت. نمیدونستم اگه بدونی من کیم چیکار میکنی.
جونگیون: من که همش از جادوگر تعریف میکردم، وضعیت تو خیلی فرق داشت من یه مجرمم.
مینجون میخنده و میگه:
_ من چیم فرق داره؟ اون همه سایتی که هک کردم جرم حساب میشه ها! اگه فقط مدرسه بفهمه اون همه خرابکاری کار من بوده، زندگیم تمومه. درست مثل خودت.

داخلی - چادر - صبح
جکسون که خوابه با صدای کوبیده شدن پای مارک به زمین بیدار میشه و با صحنه ی شلوار در آوردن مارک رو به رو میشه. با تعجب چشمهاشو میماله و من و من کنان میگه:
- داری چیکار میکنی؟!
مارک که شلوارش رو درآورده روی زمین پرت میکنه و با پا روش لگد میزنه و میگه:
_ یه چیزی توی شلوارم بود (یهو زیر پاش صدای چرق چرق میاد) فکر کنم کشتمش.
جکسون شلوار رو برمیداره و تش میده و از توش یه کرم شب تاب مرده بیرون میوفته. مارک نفس راحتی میکشه و میگه:
_ آخیش مُرده.
جکسون با تعجب و ناامیدی نگاهش میکنه و میگه:
_ کرم شب تاب من.
مارک که تازه فهمیده چیکار کرده با نگاهی متاسف نگاهش میکنه. 

داخلی - خوابگاه پسران - اتاق - صبح 
جونهو از خواب بیدار میشه و میبینه مینجون توی اتاق نیست. با خودش میگه "بازم رفته پیش جونگیون؟! نامرد دیشب هم اصلا ازم نپرسید قضیه ی یرین چی شد!" کمی فکر میکنه و یهو انگار که چیزی رو فهمیده باشه سریع از روی تخت پایین میاد و به طرف در میره.

داخلی - مدرسه - زیرزمین - صبح
 جونهو داره از پله ها پایین میاد ولی تا صدای صحبت کردن میشنوه یواشکی و آروم به راهش ادامه میده. وقتی متوجه صدای جونگیون و مینجون میشه با تعجب توی فکرش میگه " جونگیون اینجا چیکار میکنه؟" صدای جونگیون رو میشنوه که میگه:
_ پس باید خیلی مراقب باشی اگه کسی بفهمه برات خیلی بد میشه. اگه اخراج بشی یا بفرستنت کانون اصلاح و تربیت همه ی استعدادت حیف میشه.
مینجون: کانون اصلاح و تربیت، نه. زندان!
جونگیون: چرا؟
مینجون: من به سن قانونی رسیدم. 
جونهو که اینا رو شنیده با عصبانیت لبش رو میگزه و از زیرزمین بیرون میره.

✿چون این قسمت خیلی طولانی بود لطفا برای خوندن ادامه ی آخرین قسمت  به لینک ادامه ی مطلب برید

Out Of Control - خارج از کنترل ✿25✿ قسمت آخر

Out Of Control - خارج از کنترل ✿24✿

Out Of Control - خارج از کنترل ✿23✿

میگه ,رو ,میکنه ,مارک ,جکسون ,مینجون ,و میگه ,میکنه و ,میکشه و ,میزنه و ,با تعجب ,داخلی مدرسه زیرزمین ,اینجا چیکار میکنه؟ ,ورودی خوابگاه عصرجونهو ,داخلی ورودی خوابگاه

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مدیران شایسته، سازمان موفق دفتر امور فرهنگی و دینی شرکت آبفار استان زنجان High Quality NFL New York Jets Jerseys Wholesale, Worth Having. پایگاه مقاومت شهید کاویانی سوخته سرا Ranah02maya تابلونویسی زهانی eddrapricde adenadmen mcamzongbloodad Benjamin's style